کابل- افغانستان (گ.ر.پ):

نوشته: صدف خُرم

آغاز یک روز آفتابی با آسمان کبود در کابل دردمند، برایم آغاز رویاهای دیرینه ام بود که برای دستیابی به آن سالهای سال تلاش کردم. روزی که برای امضای قرار داد کاری ام به یکی از نهادهای حکومتی رفته بودم. خبر خوش و دلگرم کننده ی دیگر نیز این بود که طالبان از نبرد دست بر میدارند و به زودی با مقام های حکومت افغانستان رو در رو می نشینند، فکر میکردم که وحشت نبرد و سایه ی تفنگ از سر مان کم می شود و فرصت های تازه برای بارور شدن اندیشه و بهتر شدن آینده من و هزاران جوان دیگر مثل من در راه است.

با اشتیاق بیش از حد، ساعت 8:30 به اتاق های تجارت رسیدم، جای که برای نخستین بار به حیث کارمند رسمی این اداره استخدام می شدم، قرار بود قرارداد کاری ام را امضا کنم، و سپس به دفتر کاری ام رهنمایی شوم، همانند من صد ها تن دیگر از کارمندان و شهروندان برای انجام کارهای شان به این محل حضور یافته بودند، به دفتر استخدام رسیده بودم که ناگهان مهیب ترین صدا به گوشم رسید و انگار که این رویداد در چند متری من اتفاق افتاده است. صدای که توان از کفم برده بود و نمی توانستم حتا به کوچک ترین موضوع نیز تمرکز کنم، برایم دشوار بود تا بدانم در چه موقعیتی قرار دارم و کجا هستم؟ عجیب تر این که همه مانند من وحشت زده شده بودند، و آسمان آبی حالا چهره اش را تغییر داده بود، گرد و غبار برخاسته از این انفجار همه جا را تأریک کرده بود و در روز روشن همه تجربه شب را داشتند.

آفتاب نیز خیره تر می شد، زیرا دود برخاسته از محل رویداد روز را برای همگان همانند شب کرده بود. لحظه ها را انتظار کشیدیم و ناگهان نگهبانان اتاق تجارت و صنایع ما را به محل آرامتر رهنمایی کردند، سراپایم را وحشت فرا گرفته بود و خیالات عجیبی به ذهنم فرا میرسید، گاهی فکر میکردم، شاید با تفاوت چند لحظه من هم در جمع این قربانیان می بودم و لحظاتی نیز به این می اندیشیدم که چه کسانی در این رویداد قربانی شده اند و چند خانواده امشب ماتم زده شده اند، از محل رویداد با وحشت تمام در جمع دیگران بیرون شدم، دیگر خبری از آرامش و سکوت در کابل نبود؛ همگان سراسیمه به سوی محل رویداد می شتافتند، شهر چهره ی نظامی به خود گرفته بود و نظامیان برای مهار تهدیدهای پسا انفجار دست به ماشه بودند.

وحشت همه را مانند من به این باور ساخته بود که در این سرزمین زنده گی تصادف است و حتا لحظه ی نیز نمیتوان برای زنده ماندن امیدوار بود. به محض رسیدن به خانه، مادرم که وضعیت خوبی نداشت در حالی که گلویش را بغض گرفته بود مرا به آغوش کشید، ازم  پرسید، هنوز زنده هستی، و با چشمان اشکبار و گلوی درد مند گفت خدا را شکر. اما پیام تلخی برایم داشت، زیرا وحشت و صدای مهیب انفجار او را وادار کرده بود تا با عاطفه ی مادرانه اش ازم بخواهد که هرگز برای داشتن به وظیفه پس از این ماجرا فکر نکنم و دیگر به اتاق و تجارت به حیث کارمند این اداره نروم. همانند مادرم هزاران مادر دیگر نیز در کابل همین اندیشه را همان روز داشتند و هر روز در کابل همین اندیشه را دارند، هنگامی که فرزندان شان بیرون از خانه میروند نمی دانند که جگرگوشه های شان دوباره بر میگردند یا نه، اما برایم ثابت شد که هیچ باورمندی برای آینده در این کشور وجود ندارد و حتا لحظه ی نیز نمیتوان برای زنده ماندن در کابل باورمند بود.

Developed by Nethub

Comments

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *